چهار روز در هفته قراره بریم دانشگاه ، هر چهار روز هم باید از ساعت 8 سر کلاس باشیم :/
حالا من همونی بودم که دانش آموزا رو چند روز پیش مسخره میکردم میگفتم باید ساعت 6 بیدار شین برین مدرسه! مطمئنم چوب خدا بوده !! احتمالا هم دعای همونی که من رو در دو پست قبل دیسلایک کرده ، باعث این مصیبت ها برای من شده !
خواب صبح فاکتور خیلی مهمی برای موفقیت دانشجو در آینده هست چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن ؟
خب سلام :)
حالتون خوبه ؟
اینطور که مشخصه چند روز دیگه ( متاسفانه یا خوشبختانه ) مدارس شروع میشه و وارد مدرسه میشین . به عنوان کسی که نظام جدید بوده میتونم توصیه های خوبی داشته باشم .
1- اول اینکه اگه امروز یعنی پنجشنبه رو هم حساب کنیم چهار روز رو داریم ، اگه میتونین دو روزش رو استراحت کنین که سر حال و قبراق برین مدرسه ، اینکه میگم استراحت ، یعنی روزی 3 ساعت بخونین :)
2- حالا غیر از استراحتی که میخواین انجام بدین ، حتما مرور و جمع بندی در این چند روز داشته باشین.
3- مدرسه ها شروع میشه و 30 الی 36 ساعت باید مدرسه باشین و این بی کفایتی مسئولین رو میرسونه ، بستگی به مدیرتون داره اگه مدیرِ با دل و جیگری داشته باشین ، خب ، تا 24 ساعت هم میتونه برسونه . ولی اگه مثل مدیر ما ، ترسو باشین که فقط بلده خودشیرینی مسئولین ناحیه و استان رو بکنه ( دلم ازش خیلی پره و قضیه داره برای خودش حالا در این پست میگم ) ، باید متاسفانه بگم که مجبورین سر کلاسهای نگارش و سلامت و هویت و مدیریت خانواده بنشینین. اگه اینطوری شد حتما از کلاس فرار کنین برین یک قسمتی درس بخونین که دست هیچکسی بهتون نرسه ، من خودم بعضی وقتا همین کار رو میکردم ولی بعضی وقتای دیگه لو میرفتم و .
3+ این نکته رو هم بگم که کسانی که مدرسه غیر دولتی میرن و یا تیزهوشان ، خیالشون از این قضیه راحت باشه . چون مدیر های این مدارس ، یا جایگاه خوبی دارن و کسی نمیتونه چیزی بهشون بگه ، یا مدرسه مال خودشون هست کسی حق نداره چیزی بگه.
4- درسهای سلامت ، هویت اجتماعی ، مدیریت و نگارش ، جزء بهترین درسها ، ولی بی اهمیت ترینهاست ، سعی کنین که نخونینش . نمیدونم نمرش کجا تاثیر داره . من که هویت رو 20 گرفتم ، برای هیچ چی تاثیر نداشت .
5- من تا قبل مدرسه ها با وجود مشکلاتی که داشتم ، جزء تاپ های کلاسم بودم و این رو جدی میگم و حتی نمراتم از کسانی که در مدرسه رتبه برتر شدن ( امسال ) بهتر میشد ، اما مهر رسید و سوگلی های مدیر و دبیران اومدن و فاتحه همه چی رو خوندن ( چه تبعیض هایی قائل شدن ، خدا لعنتشون کنه )
6- نکته ای که میخوام بگم ، خواهشا به زور شده ، میانبری پیدا کنین زودتر از بقیه برین کلاس و صندلی جلوی جلو رو بگیرین و مال خودتون کنین ( ترجیحا ردیف وسط ) سوگلی ها ، پارتی داشتن و زودتر رفتن وارد کلاس شدن و تونستن اونجاها رو بگیرن.
7- برای من اینکه آزمون شرکت نمیکردم خیلی بهتر میشد و اگر شرکت میکردم گزینه 2 بهتر بود ، نمیدونم شما میخواید چیکار کنین ، اما با این وقت محدودی ( به خاطر مدرسه ) که وجود داره ، خیلی سخت میشه به بودجه بندی رسید . برای همین هم من از بهمن به بعد دیگه ازمون نرفتم تا آخر فروردین که سنجش بود و هر چهار تاش رو شرکت کردم ( بهتون بگم که امسال سنجش سطح سوالاش شبیه کنکور بود . یعنی آسون )
8-تا جایی که میتونین، نظر دبیرتون رو جلب کنین با سوالای شاخ و . تا تحویلتون بگیره و اعتماد به نفس پیدا کنین و خیلی خوب پیشرفت کنین .
9- برای رشته ریاضی رو نمیدونم . اما برای تجربی زیستتون فوق العاده آسون و البته جذابه و سوال محاسباتی نداره . ( اگه بتونم یک پست مخصوص زیست میذارم . چون درصدم هم به نسبت خودم در این درس خوب بود :) ) اما کلا ،دینی تون خیلی سخت تر و فلسفی تر ( به نسبت سالهای دهم و یازدهم) میشه و میتونن سوالا رو جوری طرح کنن که سرتون سوت بکشه .
10- فیزیکتون ( حداقل ) برای تجربی جذابه . من خیلی دوستش داشتم ، خصوصا فصل های ساده و راحت نوسان و فیزیک اتمی و هسته ای ( این دو فصل رو حتما برای کنکورتون بخونین ) مطمئن باشین حدود 30 درصد کنکور تون رو تضمین کنین . سوالای ساده و جذابی داره و ( حداقل )فصل اخر رو متن کتاب هم بخونین ( که حفظی هم میارن ) من از شانسم میخواستم اون صفحه ای که میخواست سوال بیاره رو نخوندم . چون حس و حالش رو نداشتم ولی با خودم میگفتم احتمالا از این صفحه سوال میاد و نخوندم ، ولی در کنکور اومد :((
11- این مورد خیلی مهمه حداقل برای من . انسان خوب و با شرفی باشین . نه مثل یک عده ای ( سوگلی ها ) رفتار کنین که امثال من مجبور بشن دعا کنن کنکورشون رو خراب کنن . میتونم بگم اونها به کمک اون مدیر بووووووووووووق ( گفتم دلم ازش خونه ) ،هر کاری در مدرسه میخواستن انجام بدن ، اونها حق داشتن کلاسها رو بپیچونن ولی من و امثال من خیر و جالب میدونین چیه ؟ اونها نمرشون در کارنامشون 20 شد ( با وجود اینکه یک دقیقه هم سر کلاس نبودن )منی که اکثر کلاسهاشون رو شرکت میکردم شدم 19 جالب نیست ؟ ( خودم به شخصه دیدم )
روزای آخر دعا میکردم که کنکورشون خراب کنن که بفهمن حق بقیه رو خوردن یعنی چی . اما متاسفانه یکیشون سه رقمی شد در ایثارگران :((
یکیشون هم که واقعا منفور بود شد 19000 . درسته نوزده هزار . تازه این آقای 19000 میدونین چیش جالبه ؟ یکبار رتبه یک کانون در کشور شده . همه درسها رو صد زده . تراز زیر هفت هزار نداشته ( تقریبا )
و الان مونده پشت کنکور . آه همه گرفتش .
+ البته یک نکته ای بگم که روز آخر ، به پیشنهاد کسی دعا کردم که هر کسی ، هر چیزی که حقشه قبول بشه .
ان شاالله موفق باشین :)
روزی یک پیرمرد با یک پسری آماده یک سفر میشن (خواهشا نپرسین چرا و کجا !! ) . اما برای این سفر نیاز به یک خر داشتن ( فکر کنم خر مودبانه تر هست نه ؟ ) . رفتن با همدیگه یک خر خریدن و خوشحال و سرحال آماده شدن که برن برای یک سفر خیلی خفن و باحال . خلاصه ، این پیرمرده و پسره و البته این آقا ( یا خانوم ) خره قصه ما باید از کنار چهار تا آبادی رد میشدن . پیرمرد و پسر ، پیاده همراه با خر راه افتادن . به اولین آبادی که رسیدن ، جای یک چشمه آب ایستادن که آب بخورن و وقتی میخواستن حرکت کنن ، چند نفر که داشتن اونا رو نظاره میکردن ، گفتن :
-شما دو تا مگه عقل ندارین ؟
پیرمرده: چطور؟
-چرا دو تاییتون سوار خره نمیشین . اینطوری خسته میشین .
پیرمرده و پسره که از راه رفتن خسته شده بودن ، جفتشون سوار اون خر بدبخت شدن و بعد راه افتادن . به آبادی دوم که رسیدن و میخواستن رد بشن ، چند تا آقا وسط راه اومدن به پیرمرده گفتن :
-حاجی وایستا .
پیرمرده : مکه نرفتم .
-حالا هر چی . وایستا .
پیرمرده : چطور ؟ چیزی شده ؟
- این خره آدم نیست ؟
پیرمرده : چرا.
-خب پیاده شین دیگه . خجالت نمیکشین جفتتون روی این خره نشستین داره براتون بیگاری میکشه ؟ حداقل یکیتون پیاده شه.
پیرمرده پیاده شد . اما پسره سوار خره موند . خلاصه اینکه به مسیرشون ادامه دادن تا اینکه رسیدن به آبادی سوم . استراحت کردن که باز چند نفر اومدن به پسره گفتن :
-خجالت نمیکشی . اون حاجی 70 سالشه.
پیرمرده : من مکه نرفتم
- حالا هر چی تو ( خطاب به پسره ) که 10 سالته باید سوار الاغه ( مردم این آبادی فاقد ادب و نزاکت بودن ) بشی ؟بزرگتری کوچیکتری گفتن ؟
هعییی . پسره پیاده شد و گذاشت پیرمرده سوار الاغ بشه و راه افتادن و رسیدن به آبادی چهارم . اونجا باز چند آدم از خدا بی خبر اومدن گفتن :
- حاجی
پیرمرده : بابا جان من مکه نرفتم .
- خیله خب دعوا که نِدِری .
پیرمرده : حالا چی شده ؟
- شما که سنت زیاده ، اون طفل معصوم شیش سالشه (بالا گفته بودن ده سالشه! ) اونو سوار کن . شما بزرگی چند بار این مسیر رو رفتی و برگشتی و تجربه دِری . اما این پسره طفلکی خسته میشه .
پیر مرده که اینو شنید رفت وارد آبادی شد و مستقیم رفت سمت بازار ، قسمت خر فروشی و خرشو فروخت .
میخواستن از شهر خارج بشن ، همون عده از خدا بی خبر اومدن گفتن :
- حاجی ، بدون خر خسته میشین .
پیرمرده که دیگه اعصاب نداشت ، دستان اون پسر چهارساله را جلوی چشمانش گذاشت و از او خواست که رویش را طرف دیگری بکند و شاهد ماجرای +14 سال نشود و پیرمرده خنجرش را درآورد و یقه یکی از اون آقایون رو گرفت و گفت :
دهنتو میبندی یا نه ؟
همین را گفت همه آن از خدا بی خبر ها از ترس از دست دادن جانشان ، فرار کردند و آن دو ( یعنی حاجی قصمون و اون پسره ) به راهشون ادامه دادن
بعععععععله . هدفم از این پست این بود که بگم ، در هر حالتی باشیم ، مردم حرف درست میکنن و فقط بلدن حرف بزنن :دی
راه حلش فقط بی اعتنایی هست .
+ خیلی وقت بود میخواستم شبیه این پست رو بذارم .
++ متن داستان که خودم نوشتم ولی ایده کلی داستان رو فقط شنیده بودم و قطعا از داستانهای یک کتاب هست ولی نمیدونم دقیقا از چه کتابی هست .
درباره این سایت