روزی یک پیرمرد با یک پسری آماده یک سفر میشن (خواهشا نپرسین چرا و کجا !! ) . اما برای این سفر نیاز به یک خر داشتن ( فکر کنم خر مودبانه تر هست نه ؟ ) . رفتن با همدیگه یک خر خریدن و خوشحال و سرحال آماده شدن که برن برای یک سفر خیلی خفن و باحال . خلاصه ، این پیرمرده و پسره و البته این آقا ( یا خانوم ) خره قصه ما باید از کنار چهار تا آبادی رد میشدن . پیرمرد و پسر ، پیاده همراه با خر راه افتادن . به اولین آبادی که رسیدن ، جای یک چشمه آب ایستادن که آب بخورن و وقتی میخواستن حرکت کنن ، چند نفر که داشتن اونا رو نظاره میکردن ، گفتن :

-شما دو تا مگه عقل ندارین ؟

پیرمرده: چطور؟

-چرا دو تاییتون سوار خره نمیشین . اینطوری خسته میشین .

پیرمرده و پسره که از راه رفتن خسته شده بودن ، جفتشون سوار اون خر بدبخت شدن و بعد راه افتادن . به آبادی دوم که رسیدن و میخواستن رد بشن ، چند تا آقا وسط راه اومدن به پیرمرده گفتن :

-حاجی وایستا .

پیرمرده : مکه نرفتم .

-حالا هر چی . وایستا .

پیرمرده : چطور ؟ چیزی شده ؟

- این خره آدم نیست ؟

پیرمرده : چرا.

-خب پیاده شین دیگه . خجالت نمیکشین جفتتون روی این خره نشستین داره براتون بیگاری میکشه ؟ حداقل یکیتون پیاده شه.

پیرمرده پیاده شد . اما پسره سوار خره موند . خلاصه اینکه به مسیرشون ادامه دادن تا اینکه رسیدن به آبادی سوم . استراحت کردن که باز چند نفر اومدن به پسره گفتن :

-خجالت نمیکشی . اون حاجی 70 سالشه.

پیرمرده : من مکه نرفتم

- حالا هر چی تو ( خطاب به پسره ) که 10 سالته باید سوار الاغه ( مردم این آبادی فاقد ادب و نزاکت بودن ) بشی ؟بزرگتری کوچیکتری گفتن ؟

هعییی . پسره پیاده شد و گذاشت پیرمرده سوار الاغ بشه و راه افتادن  و رسیدن به آبادی چهارم . اونجا باز چند آدم از خدا بی خبر اومدن گفتن :

- حاجی 

پیرمرده  : بابا جان من مکه نرفتم .

- خیله خب دعوا که نِدِری . 

پیرمرده : حالا چی شده ؟

- شما که سنت زیاده ، اون طفل معصوم شیش سالشه (بالا گفته بودن ده سالشه! ) اونو سوار کن . شما بزرگی چند بار این مسیر رو رفتی و برگشتی و تجربه دِری . اما این پسره طفلکی خسته میشه . 

پیر مرده که اینو شنید رفت وارد آبادی شد و مستقیم رفت سمت بازار  ، قسمت خر فروشی و خرشو فروخت . 

میخواستن از شهر خارج بشن ، همون عده از خدا بی خبر اومدن گفتن :

- حاجی ، بدون خر خسته میشین .

پیرمرده که دیگه اعصاب نداشت ، دستان اون پسر چهارساله را جلوی چشمانش گذاشت و از او خواست که رویش را طرف دیگری بکند و شاهد ماجرای +14 سال نشود و پیرمرده خنجرش را درآورد و یقه یکی از اون آقایون رو گرفت و گفت : 

دهنتو میبندی یا نه ؟

همین را گفت همه آن از خدا بی خبر ها از ترس از دست دادن جانشان ، فرار کردند و آن دو ( یعنی حاجی قصمون و اون پسره ) به راهشون ادامه دادن

بعععععععله . هدفم از این پست این بود که بگم ، در هر حالتی باشیم ، مردم حرف درست میکنن و فقط بلدن حرف بزنن :دی

راه حلش فقط بی اعتنایی هست . 

+ خیلی وقت بود میخواستم شبیه این پست رو بذارم .

++ متن داستان که خودم نوشتم ولی ایده کلی داستان رو فقط شنیده بودم و قطعا از داستانهای یک کتاب هست ولی نمیدونم دقیقا از چه کتابی هست .

از دانشگاه هم شانس نیاوردیم ://

مخصوص کنکوری های 99 ( چندتا توصیه برای مدرسه)

همه فقط بلدن حرف بزنن

، ,پیرمرده ,؟ ,پسره ,یک ,خر ,مکه نرفتم ,بی خبر ,به آبادی ,ادامه دادن ,هر چی ,خسته میشین پیرمرده

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سپتیک تانک اقتصاد اسلامی دوربین تحت شبکه دانلود گلچین بروزترین منابع در اینترنت وبلاگ خبری شایانیوز After the Storm فرش ماشینی کاشان فروش باغ ویلا 1000 متری در سرسبز شهریار فروشگاه ترازو و باسکول فیدار بخوانیم تا بیشتر بدانیم